با یک دستش پدال کنار چرخ خیاطی را کنترل میکرد و با دست دیگرش، پارچه آبیرنگ را حرکت میداد تا بهصورت زیگزاگ دوخته شود، اما حواسش اصلا به دوخت لباس نبود. تمام مدت کلاس خیاطی، نگاهش به در نیمه باز اتاق روبهرو بود، جایی که دختران مشغول نقاشی از یک جسم بیجان روی بومهای خود بودند.
بالاخره کنجکاویاش باعث شد وقت استراحت بهسمت کلاس روبهرو برود. با دیدن نقاشیهای استاد حسی در او زنده شد که تصمیم گرفت در کلاس نقاشی ثبتنام کند.
بیست سال از آن زمان میگذرد و سمیه میرشاهی، بانوی چهلساله محله امامخمینی (ره)، حالا خودش مربی نقاشی شده است و در مسجد نور و بوستان جهانشهر به کودکان و نوجوانان آموزش میدهد.
علاقهاش به نقاشی آنقدر زیاد است که تمام اوقات فراغتش را با گرفتن قلممو در دست و طراحی میگذراند. سمیه هیچگاه تصور نمیکرد که در سنین بزرگسالی هم بتوان استعدادی را کشف و علاقهای را دنبال کرد، اما مسیر زندگی او بهگونهای پیش رفت تا خلاف باورش به او ثابت شود.
در دوران نوجوانی خیاطی را یاد گرفت و در بیستسالگی برای اینکه طرحها و مدلهای جدید را بیاموزد، در آموزشگاهی ثبتنام کرد. سمیه تعریف میکند: روبهروی کلاس خیاطی، کلاس نقاشی بود. هروقت درِ کلاس نقاشی نیمهباز بود، سرک میکشیدم تا ببینم چه خبر است. یک روز داخل کلاس رفتم و با چند نفر از هنرجوها صحبت کردم. آنقدر از دیدن نقاشیهای هنرجوها به وجد آمده بودم که دلم میخواست من هم مثل آنها بتوانم نقاشی بکشم. برای همین در این کلاس ثبتنام کردم.
آن زمان آموزشگاه در نزدیکی باغ ملی بود و همین موضوع باعث شد استاد نقاشی آنها را برای کشیدن طرحهای زنده به داخل باغ ملی ببرد؛ «از همان اول که قلم به دست گرفتم با بندبند وجودم از کاری که انجام میدادم، لذت میبردم. کشیدن تصاویر بیجان و جاندار آن موقع برایم خیلی مهم نبود؛ لذت خلق اثر و آن حس آرامشی که داشت، برایم مهم بود.»
سمیه در عرض یک سال تکنیکهای مختلف مانند آبرنگ، گواش، مدادرنگی را یاد میگیرد و از بین آنها متوجه علاقهاش به تکنیک سیاهقلم و گواش میشود؛ «بسیاری از نقاشها از کودکی دنبال این هنر رفتهاند و من از بیستسالگی شروع کردم. اول راه فکر میکردم برای من دیر است ولی بعداز کشیدن چند نقاشی سیاهقلم با شنیدن تعریف استادم، تازه خودم را باور کردم. از آن موقع کمتر خیاطی میکنم و بیشتر نقاشی میکشم.»
میرشاهی که از اول فقط بهخاطر علاقهاش بهدنبال یادگیری نقاشی رفته بود، بعد ازدواجش کمتر نقاشی میکشید؛ «خدا به من دو فرزند هدیه کرد. کارهای خانه و رسیدگی به بچهها فرصت زیادی نمیداد تا نقاشی بکشم ولی گاهگداری آن حس درونی سراغم میآمد و در گوشه کاغذ روزنامه، کتاب یا لیست خرید خانه طرحی میزدم.»
دیوارهای خانه سمیه پر از تابلوهای نقاشیهای خودش است؛ «بیشتر به کشیدن پرتره و طبیعت علاقه دارم. بسیاری از دوستان و فامیل که به خانه ما میآمدند، با دیدن این تابلوها تعجب میکردند. حتی گاهی از من یا همسرم میپرسیدند که تابلوها را از کجا خریدهایم!»
او بیشتر صبحها برای ورزش به پارک جهانشهر میرود. گاهی وسایل نقاشی را هم همراه خودش میبرد تا بعد از نرمش در گوشهای از پارک نقاشی بکشد؛ «چندبار افرادی که از کنار من رد میشدند، سؤالاتی درباره کارم میپرسیدند. همین باعث شد به فکرم برسد به بچههای علاقهمند نقاشی یاد بدهم.»
اول راه فکر میکردم برای من دیر است ولی بعداز کشیدن چند نقاشی سیاهقلم با شنیدن تعریف استادم، تازه خودم را باور کردم
سمیه که تا یک سال پیش فقط برای دل خودش نقاشی میکشید، تابستان سال گذشته به مسجد نور در نزدیک خانهاش رفت تا به کودکان و نوجوانان نقاشی مدادرنگی، گواش و سیاهقلم یاد دهد؛ «دیدن علاقه بچهها و پیشرفت آنها به من انرژی میدهد و سبب میشود احساس بهتری داشته باشم.»
او از خرداد امسال، بخشی از آموزشش را به بوستان جهانشهر آورده است؛ «بعضی روزها بچهها را به این بوستان میآورم تا با هم نقاشی بکشیم. درکنار بچههای ثابت مسجد، تعدادی از بچههای کوچک نیز که به پارک آمدهاند، به ما اضافه میشوند.»
صفحهای در فضای مجازی دارد و سفارش نقاشی پرتره با تکنیک سیاهقلم قبول میکند؛ «اولینبار که نقاشی در صفحهام گذاشتم فکر میکردم پیامهای بدی بگیرم که در روحیه حساس من تأثیر بگذارد ولی هنوز چندساعتی نگذشته بود که یک نفر سفارش داد و بعداز اینکه کار را برایش ارسال کردم، آنقدر از آن تعریف کرد که باور کردم من میتوانم!»
او یکی از بهترین و سختترین نقاشیهایی را که تاکنون کشیده است، چهره پدرش میداند؛ «پدرم به رحمت خدا رفته است. یک روز که خیلی برای او دلتنگ بودم، قلمم را برداشتم و از روی یکی از عکسهایش طرح زدم. هر قسمت از تصویر را که کامل میکردم، اشک میریختم ولی از کارم راضی بودم؛ چون بعد از این نقاشی بود که توانستم دوریاش را قبول کنم و دلم آرام گرفت.»
یلدا سلیمانی، دختر سمیه، سیزدهسال دارد. او که از هفتسالگی نقاشی میکشد، درباره علاقهاش به این هنر میگوید: اول دوست داشتم به تقلید از مادرم این هنر را دنبال کنم، اما بعداز مدتی خودم به نقاشی علاقهمند شدم. مادرم با نقاشیهایش زندگی میکند. شاید همین باعث شد من هم عاشق این هنر شوم. علاقهام در نقاشی بیشتر سبک طراحی لباس است و ایدههای خوبی برای این کار دارم.
مهرنوش رمضانی هجدهساله است. او با دیدن یک انیمیشن در کودکی به نقاشی علاقهمند شده است. توضیح میدهد: به هیچ کلاسی نرفته بودم و چندسال در خانه نقاشی میکشیدم تا اینکه برای یادگیری اصول و تکنیک حرفهای نقاشی، پیش خانم میرشاهی آمدم. او ادامه میدهد: خانم میرشاهی بسیار باحوصله است و برای شاگردانش وقت میگذارد.
* این گزارش سهشنبه ۲ مردادماه ۱۴۰۳ در شماره ۵۷۴ شهرآرامحله منطقه ۷ و ۸ چاپ شده است.